غمدیده

لغت نامه دهخدا

غمدیده. [ غ َ دی دَ / دِ ] ( ن مف مرکب ) کسی که غم و اندوهی بدو رسیده باشد. ماتم زده. مصیبت رسیده. مغموم. ( ناظم الاطباء ). غم رسیده. ( آنندراج ). گرفتار غم و اندوه :
شد یقینش که گور غمدیده
هست از آن اژدها ستمدیده.نظامی.یاد باد آنکه ز ما وقت سفر یاد نکرد
به وداعی دل غمدیده ما شاد نکرد.حافظ.دیگران قرعه ٔقسمت همه بر عیش زدند
دل غمدیده ما بود که هم بر غم زد.حافظ.سواد دیده غمدیده ام به اشک مشوی
که نقش خال توام هرگز از نظر نرود.حافظ.

فرهنگ عمید

کسی که غم و اندوهی به او رسیده ، ماتم زده ، غمگین.

فرهنگ فارسی

( صفت ) ۱ - کسی که غم و اندوهی به او رسیده مغموم محزون ۲ - ماتم زدن مصیبت رسیده .
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم