خیره رای

لغت نامه دهخدا

خیره رای. [ رَ / رِ ] ( ص مرکب ) مستبد. یک دنده. لجوج. ( یادداشت مؤلف ). مستبد بالرأی : جوانی معجب خیره رای سرکش و سبک پای. ( گلستان ).
نشاید چنین خیره رای و تباه
که بدنامی آرد در ایوان شاه.سعدی ( بوستان ). || سست رای. پریشان فکر.( آنندراج ) :
سپهبد بدو گفت کای خیره رای
یکی ناتوان را چه خوانی خدای.اسدی.گرت برکند خشم روزی ز جای
سراسیمه خوانندت و خیره رای.سعدی.

فرهنگ عمید

۱. خودخواه.
۲. بی عقل، ابله.
۳. خودسر.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم