خرده دان

لغت نامه دهخدا

خرده دان. [ خ ُ دَ / دِ ] ( نف مرکب )مردم صاحب عقل و دانا و آنکه بهمه چیز برسد از کلیات و جزئیات. ( برهان قاطع ) ( ناظم الاطباء ) :
دل خرد مرا غمان بزرگ
از بزرگان خرده دان برخاست.خاقانی.این دو طفل هندو اندر مهد چشم
بر بزرگ خرده دان خواهم فشاند.خاقانی. || باریک بین. ( برهان قاطع ) ( انجمن آرای ناصری ) ( آنندراج ) :
دل نشکنم از عتاب یاری
کورا دل خرده دان ببینم.خاقانی.نبوده ست چون من گه نظم و نثر
بزرگ آیت و خرده دان عنصری.خاقانی.شد برکران درشت پسندی روزگار
کاندر میان کار شه خرده دان نشست.زکی مراغه ای.- خرد خرده دان ؛عقل نکته بین.
- رأی خرده دان ؛ عقل نکته بین :
آنکه رأی خرده دانش گر نماید اهتمام
ذره ای خرد از بزرگی آفتاب آسا شود.سلمان ساوجی.- عقل خرده دان ؛ خرد خرده دان. عقل نکته بین :
عاجز ز کنه رفعت او فکر دوربین
قاصر ز درک رتبت او عقل خرده دان.خواجوی کرمانی. || عیب جوی. ( برهان قاطع ) ( ناظم الاطباء ) :
سعدی دلاوری و زبان آوری مکن
تا عیب نشمرند بزرگان خرده دان.سعدی.

فرهنگ عمید

= خرده بین: سعدی دلاوری و زبان آوری مکن / تا عیب نشمرند بزرگان خرده دان (سعدی۱: ۶۶۱ ).
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم