دانا مرد

لغت نامه دهخدا

دانامرد. [ م َ ] ( اِ مرکب ) مرد دانا. خردمند. دانشمند. عالم. دانشی مرد :
مرد دانا شود زدانا مرد
مرغ فربه شود بزیر جواز.ناصرخسرو.

فرهنگ فارسی

مرد دانا
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال فرشتگان فال فرشتگان فال عشقی فال عشقی فال احساس فال احساس فال ماهجونگ فال ماهجونگ