لغت نامه دهخدا
گوئی خم صرعدار شد چرخ
کان زرد کف از دهان برانداخت.خاقانی.فلک چو عود صلیبش بر اختران بندد
که صرعدار بود اختران بوقت زوال.خاقانی.خور در تب و صرعدار یابم
مه در دق و ناتوان ببینم.خاقانی.خم صرعدار آشفته سر، کف بر لب آورده زبر
و آن خیک مستسقی نگر، در سینه صفرا داشته.خاقانی.