ثر

لغت نامه دهخدا

ثر. [ ث َرر ] ( ع ص ، اِ ) مرد بسیارگوی. پرسخن. پرگوی. پرحرف. پرروده. روده دراز. پرچانه. || فراخ. || فرس ثرّ؛ اسب تیزرو. مُنَثَّر. || آب بسیار. || ابر سیاه. || ابر بسیارباران. || ثرورة. ثَرارَت. ثرور. || ( مص ) بسیارآب شدن چشمه. || تر کردن زمین. || بسیار خون روان شدن از ریش و خستگی. || بسیارشیر شدن شتر ماده و گوسپند. || پراکندن. پریشان کردن. و رجوع به ثرور شود.

فرهنگ فارسی

مرد بسیار گوی پر سخن پر گوی
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال رابطه فال رابطه فال اعداد فال اعداد فال ابجد فال ابجد فال میلادی فال میلادی