لغت نامه دهخدا
بسْتان کشور جود و بفْشان زر و درم
بشکن لشکر بخل و بفکن بنگه آز.منوچهری.باطنی همچو بنگه لولی
ظاهری همچو کلبه بزاز.سنایی.ترکانه یکی آتش از لطف برافروز
در بنگه ما زن نه گنه مان نه گنهکار.سنایی.بر دل من باد مجلس تو گذر کرد
تب ز من اندرنوشت بنگه و مفرش.
سوزنی ( دیوان نسخه خطی متعلق به کتابخانه لغت نامه دهخدا ص 66 ).
در تنگنای دیده وصلت کجا درآید
در بنگه گدایان سلطان چه کار دارد.خاقانی.تا ز بنگه رسید خواجه فراز
شمع را دید در میان دو گاز.نظامی.تا بدان جا که بود بنگه او
مرد بیدیده بود همره او.نظامی.هر سر موی تو در دست دلی می بینم
چه فتاده ست مگر بنگه هند و یغماست.کمال الدین اسماعیل.رجوع به بنگاه شود. || جایی را گویندکه نقد و جنس در آن گذارند. ( برهان ) ( آنندراج ). رجوع به بنگاه شود.