لغت نامه دهخدا
دربان تو ای خواجه مرا دوش بغا گفت
تنها نه مرا گفت ، مرا گفت و ترا گفت
گفتا شعرا جمله بغا باشند آنگه
بیتی دو سه برخواند که این خواجه ما گفت.
قطران ( از صحاح و سروری ) ( رشیدی ) ( انجمن آرا ) ( آنندراج ) ( فرهنگ نظام ).
زن گفت این مسلمان در کون همی برد
این... مرده ریک و بدانم بغا بود.سوزنی ( از انجمن آرا ) ( آنندراج ) ( فرهنگ نظام ).هر که در کون هلد بغا باشد
ورمزکی شهر ما باشد.کمال اسماعیل ( از انجمن را ) ( آنندراج ) ( سروری و فرهنگ نظام ).
بغا. [ ب َ ] ( اِ ) روسپی و زناکار و کودک رسوا. ( ناظم الاطباء ) :
وگر اجل به امیر اجل نیز رسد
چرا کنی تو بغا دست پیش او ببغل.ناصرخسرو.گرچنین است پس بود در خور
بند شاعر چو او بغا باشد.مسعودسعد ( دیوان چ 1 ص 109 ).کنج دهان بغا نشیب کند آب
از صفت کیر او چو سازم گفتار.سوزنی.شاگرد کل جوهریند اینهمه در حرص
ز استاد قوی تر شده این خام بغایان.سوزنی.آن خر بغا که از شره منگیا گری
یک... به دو مجاهر کردی گرو به منگ.سوزنی.زندان نه همی دزد و بغا را بند است
آنان را بند و دیگران را پند است.سحابی.