بیکران

واژه بیکران در زبان فارسی به معنای بی‌نهایت، بی‌کرانه یا نامحدود است. این اصطلاح به چیزی اشاره دارد که هیچ گونه حد و مرزی ندارد و انتهای آن مشخص نیست. به عبارت دیگر، هرگاه از بیکران صحبت می‌کنیم، به مفهومی اشاره می‌شود که فراتر از محدودیت‌ها و مرزهاست و به نوعی به بی‌پایانی دلالت دارد. این کلمه از دو بخش بی که به معنای عدم یا نبود است و کران که به معنای حد و مرز می‌باشد، تشکیل شده است. بنابراین، بیکران به معنای عدم وجود حد و مرز یا بی‌پایانی به کار می‌رود. این واژه در توصیف مفاهیمی مانند فضا، زمان و حتی احساسات انسانی نیز کاربرد دارد و نشان‌دهنده وسعت و عمق بی‌پایان برخی از تجربیات و مفاهیم در زندگی ماست. با توجه به این توضیحات، می‌توان دریافت که بیکران یک واژه با بار معنایی عمیق و گسترده است که در گویش روزمره و ادبیات فارسی به وفور استفاده می‌شود.

لغت نامه دهخدا

بی کران. [ ک َ ] ( ص مرکب ) ( از: بی + کران ) بی کرانه. بی حد. بی نهایت. ( آنندراج ). بی پایان. غیرمحدود. ( ناظم الاطباء ). نامحدود: 
نعمتش پاینده باد و دولتش پیوسته باد
دولت او بی کران و نعمت او بی کنار.فرخی.عمر تو بادا بی کران سود تو بادا بی زیان 
همواره بادا جاودان در عز و ناز و عافیه.منوچهری.باد عمرت بی زوال و باد عزت بی کران 
باد سعدت بی نحوست باد شهدت بی شرنگ.منوچهری.پند گیر از شعر حجت وز پس ایشان مرو
تا نمانی عمرهای بی کران اندر کرب.ناصرخسرو.نبشته چو با گفته جمع آمدی 
و گرچند بس بی کران باشدی.( کلیله و دمنه ).... چو اکرام و افضال تو بی کران 
چو انعام و احسان تو بی حساب.سوزنی.ای پسر در دلبری بسیار شد نیرنگ تو
بی کنار و بی کران شد صلح ما و جنگ تو.سوزنی. || سخت بسیار. ( یادداشت بخط مؤلف ). فراوان.بی شمار. ( یادداشت مؤلف ). بی مر. بی اندازه:
بتو بخشم این بی کران گنجها
که آورده ام گرد با رنجها.دقیقی.به بیچارگی باژ و ساو گران 
پذیرفت با هدیه بی کران.فردوسی.سپه کش چو رستم سپه بی کران 
بسی نامداران و جنگاوران.فردوسی.سپاهی در آن شهر بد بی کران 
دلیران رومی و گندآوران.فردوسی.چو لشکر بود اندک و یار بخت 
به از بی کران لشکر و کار سخت.اسدی.یکی نامه با این همه خواسته 
در او پوزش بی کران خواسته.اسدی.فلک چاکر مکنت بی کرانش 
خرد بنده خاطر هوشیارش.ناصرخسرو.پیمبر شبانی بدو داد از امت 
به أمر خدا این رمه بی کران را.ناصرخسرو.و با بی کران خواسته و برده سوی عراق بازآمد. ( مجمل التواریخ والقصص ).
چو انبوه شد لشکر بی کران 
عدد خواست از نام نام آوران.نظامی.هر امیری داشت خیل بی کران 
تیغها را برکشیدند آن زمان.مولوی..... چنین شخصی که یک طرف از نعمت او شنیدی در چنان وقتی نعمت بی کران داشت. ( گلستان ). یکی از پادشاهان گفتش مینماید که مال بی کران داری. ( گلستان ). دانشمندی را دیدم بکسی مبتلا شده... جور فراوان بردی و تحمل بی کران کردی. ( گلستان ).

فرهنگ معین

(کَ ) (ص مر. ) بی پایان، نامحدود.

فرهنگ عمید

بی کرانه، بی پایان، نامحدود.

فرهنگ فارسی

بی کرانه، بی پایان، نامحدود
( صفت ) بی پایان نامحدود.

ویکی واژه

immenso
بی پایان، نامحدود.

جمله سازی با بیکران

به آن لشکر بیکران برزدند همی بر سران گرز و خنجر زدند
ملک فره و ملکتش بیکرانه جهان خسرو و سیرتش خسروانی
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال تاروت فال تاروت فال عشق فال عشق فال ماهجونگ فال ماهجونگ فال احساس فال احساس