جان بازی

لغت نامه دهخدا

جانبازی. [ جام ْ ] ( حامص مرکب ) دلیری. مردانگی. ( ناظم الاطباء ). || عمل آنکه جان بازد. فداکاری. خود را بخطر جانی انداختن و با فعل کردن صرف میشود : کار من بازنمودن احوال است جانبازی شده است ؟ ( تاریخ بیهقی ص 429 ).
نخسب با تو بدل بازی اندر آمده ام
چو دل نماند تن دردهم بجانبازی.سوزنی.زآنکه ترک کار چون نازی بود
نازکی درخورد جانبازی بود.مولوی.- جانبازی کردن :
جمله گفتندش که جانبازی کنیم
فهم گرد آریم و انبازی کنیم.مولوی.اگر برقص درآئی تو سرو سیم اندام
نظاره کن که چه مستی کنند و جانبازی.سعدی.دوستان را دلنوازی کن که جانبازی کنند
آشنا کن باز را کو خود همی داند شکار.ابن یمین.

فرهنگ معین

(حامص . ) ۱ - فداکاری . ۲ - دلیری ، شجاعت .

فرهنگ عمید

۱. فداکاری، ازجان گذشتگی.
۲. [قدیمی، مجاز] بندبازی.

فرهنگ فارسی

۱- عمل جان باز فدا کردن جان خود فداکاری . ۲- دلیری مردانگی .

ویکی واژه

فداکا
دلیری، شجاعت.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم