لغت نامه دهخدا
بر کعبه کنند جانفشان خلق
بر صدر تو جان فشان کعبه.خاقانی.آنکه از عشقت زر افشاند ندانم کیست آن
این که خاقانیست دانم جانفشانست از غمت.خاقانی.گر عاشق شاه اختران نیست
پس چون دم جانفشان زند صبح.خاقانی.لطف از دم صبح جانفشان تر
زخم از شب هجر جان ستان تر.سعدی.دل رفت و دیده خون شد و جان ضعیف ماند
آن هم برای آنکه کنم جانفشان دوست.سعدی.|| مشتاق. ( ناظم الاطباء ).