بی دست و پا

لغت نامه دهخدا

بی دست و پا. [ دَ ت ُ ] ( ص مرکب ) بی دست و پای. آنکه دست و پای ندارد یا ببریدن و یا خلقی.رجوع به دست و پا شود. || بی جربزه. که بچالاکی انجام کاری نتواند. که مهمی کفایت نتواند کرد. بی عرضه و بی کفایت. که کاری از او برنیاید. کم توان درکارها. ظنون. مرد کم حیلت و چاره. ( یادداشت مؤلف ). || بدون قوت و قدرت. ( ناظم الاطباء ). بی قوت. بی زور. ضعیف. از کاررفته. ( آنندراج ) :
گر آن بادپایان برفتندتیز
تو بیدست و پا از نشستن بخیز.سعدی.گرت نهی منکر برآید ز دست
نباید چو بی دست و پایان نشست .سعدی.مهیا کن روزی مار و مور
اگر چند بیدست و پایند و زور .سعدی.|| کنایه از سراسیمه باشد. ( بهار عجم ) ( هفت قلزم ) ( آنندراج ). سراسیمه و آشفته و سرگردان. ( ناظم الاطباء ).

فرهنگ معین

(دَ تُ ) (ص . ) مجازاً فاقد زیرکی ی ا ورزیدگی لازم برای کار و فعالیت ، دست و پاچلفتی .

فرهنگ عمید

۱. انسان یا حیوان که دست وپایش معیوب و ازکارافتاده باشد.
۲. [مجاز] آدم زبون و عاجز.
۳. [مجاز] بی عرضه.

ویکی واژه

مجازاً فاقد زیرکی ی ا ورزیدگی لازم برای کار و فعالیت، دست و پاچلفتی.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم