لغت نامه دهخدا
رهی خواهی شدن کآن ره دراز است
به بی برگی مشو بی برگ و ساز است.نظامی.به بی برگی سخن را راست کردم
نه او داد و نه من درخواست کردم.نظامی.بسی دلتنگی و زاری نمودیم
بسی خواری و بی برگی بدیدیم.عطار.چونکه با بی برگی غربت بساخت
برگ بی برگی بسوی او بتاخت.مولوی.زمستانست و بی برگی بیا ای باد نوروزی
بیابانست و تاریکی بیا ای قرص مهتابم.سعدی.اگر عنقا ز بی برگی بمیرد
شکار از چنگ گنجشکان نگیرد.سعدی.گر بی برگی بمرگ مالد گوشم
آزادی را به بندگی نفروشم.دهخدا.