بی برگی

لغت نامه دهخدا

بی برگی. [ بی ب َ ] ( حامص مرکب ) فقر. احتیاج. مسکنت. بی نوایی. فقیری. درماندگی. ( ناظم الاطباء ) ( فرهنگ فارسی معین ) :
رهی خواهی شدن کآن ره دراز است
به بی برگی مشو بی برگ و ساز است.نظامی.به بی برگی سخن را راست کردم
نه او داد و نه من درخواست کردم.نظامی.بسی دلتنگی و زاری نمودیم
بسی خواری و بی برگی بدیدیم.عطار.چونکه با بی برگی غربت بساخت
برگ بی برگی بسوی او بتاخت.مولوی.زمستانست و بی برگی بیا ای باد نوروزی
بیابانست و تاریکی بیا ای قرص مهتابم.سعدی.اگر عنقا ز بی برگی بمیرد
شکار از چنگ گنجشکان نگیرد.سعدی.گر بی برگی بمرگ مالد گوشم
آزادی را به بندگی نفروشم.دهخدا.

فرهنگ معین

( ~. ) (حامص ) فقر، نیازمندی .

فرهنگ فارسی

۱ - فقدان برگ . ۲ - فقر احتیاج بینوایی.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم