لغت نامه دهخدا
واجب آن شد که بامداد بگاه
بر سر تخت خود نشیند شاه.نظامی.- بگاه تر ؛ زودتر : و او رااعلام داد تا بگاه تر در غَلَس بیامد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 30 ).
- بگاه خاستن ؛ سحرخیزی. صبح زود برخاستن :
بگاه خاستن آمد نشان نهمت مرد
که روز ابر همی باز به رسد بشکار.ابوحنیفه اسکافی.- بگه خیزی کردن ؛ بوقت برخاستن و دیر نکردن. ( رشیدی ).
رجوع به پگاه شود. || صبح نخست و کاذب. صبح و بامداد و هنگام فجر. ( از ناظم الاطباء ). سحر و صبحدم. ( آنندراج ) :
مرا گفت شاهت بخواهد بگاه
به تو بازبخشد همان جایگاه.شمسی ( یوسف و زلیخا ).در آن تفکر مانده دلم که فردا را
بگاه این شب تیره چه خواهدم زادن.مسعودسعد.بخنده گفت که چون روزه رفت و عید آمد
بهانه کم کن و امروز جام باده بخواه
جواب دادم و گفتم که خسرو انجم
بگاه برننشست و هنوز هست بگاه.فلکی.طعام او از آن که بگاه دانه خرما چیدی و شبانگاه فروختی ودر وجه قوت نهادی. ( تذکرةالاولیاء عطار ).
پیشم آمد بگاه در راهی
نغز مردی شگرف برناهی.؟( از المعجم ).- بامداد بگاه ؛ صبح زود. صبح نخست :
مرا مبشر اقبال بامداد بگاه
نوید عاطفت آورد از آستانه شاه.ظهیر فاریابی.مرا چندین انتظار به چه سبب فرمودی بامداد بگاه قاصد در راه کرده ام. ( سندبادنامه ص 107 ).
چنان داد فرزانه پاسخ بشاه
که فرمان دهد بامدادان بگاه.نظامی.بامداد بگاه مادر من بحضرت خواجه رفت. ( انیس الطالبین نسخه خطی کتابخانه مؤلف ص 125 ).