لغت نامه دهخدا
دبدبه. [ دَ دَ ب َ ] ( ع اِ ) بَردابرد. بزرگی و اظهار جاه و عظمت و شکوه. ( از برهان ) ( لغت محلی شوشتر، نسخه خطی کتابخانه مؤلف ). آوازه. سرافرازی. نشانه عظمت و جلال. جاه و هیأت و بزرگی. ( غیاث اللغات ) :
شش هفت هزار ساله بوده
کاین دبدبه را جهان شنوده.نظامی.دبدبه خوش خطیم شد بلند
زلزله بر گور عماد افکند.؟و دبدبه «ثم اجتباه ربه فتاب علیه و هدی » در ملک و ملکوت افتاد. ( مرصادالعباد ). || زدن طبول و سازها بسبب اظهار جاه. ( شرفنامه منیری ). || آواز عظیم. ( برهان ) ( لغت محلی شوشتر ). قسمی آواز. ( غیاث ). || صدای دهل و نقاره و امثال آن. ( برهان ) ( از لغت محلی شوشتر ). آواز دهل و کوس. آواز طبل و نقاره. ( آنندراج ) ( غیاث ) :
پیش سپیدمهره قدرش زبونترست
از بانگ پشه دبدبه کوس سنجری.خاقانی.زنهار از آن دبدبه کوس رحیلت
چون رایت منصور چه دلها خفقان کرد.سعدی.تا بار دگر دبدبه کوس بشارت
و آواز درای شتران بازشنیدیم.سعدی. || طبل. ( مهذب الاسماء ). طبلک. دمدمه. ( جهانگیری ). دمامه. ( دهار ) ( زمخشری ). نقاره. ( جهانگیری ). ج ، دبادب : امیر مودود را خلعت دادند خلعتی که چنان نیافته بود که در آن کوس و علامتها و دبدبه بود و ولایت بلخ او را فرمود. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 539 ). پس از سه روز مردمان ببازارها آمدند و دیوانها بگشادند و دهل و دبدبه زدند. ( تاریخ بیهقی ص 291 ). رافضیان چنین باشند به دبدبه ای که زنند جمعشوند و چون دست افشانی ناپدید شوند. ( کتاب النقض ص 375 ). نشان رافضی آن باشد که به دبدبه ای جمع شود و به مقرعه ای پراکنده گردد. ( النقض ص 379 ). و از ری تا خراسان این دبدبه فرازدن گرفته بودند. ( النقض ص 505 ).یجتمعون بدبدبة و یفترقون بمقرعة. ( النقض ص 412 ).
دبدبه تا کی زنی بر سر بازار عشق
جمله زبانی ، خموش چند از این داوری.نزازی قهستانی.