لغت نامه دهخدا
داوری. [ وَ ] ( حامص ) قضاوت. در باره داوری و داوران یا قضاة در دوران هخامنشیان نگاه کنید به ایران باستان ج 2 ص 1487.
داوری. [ وَ ] ( حامص ) عمل داور. قضا. حکومت. قضاوت. حکم دیوان کردن. حکمیت. محاکمه کردن. ( برهان ). یکسو نمودن میان نیک و بد. ( برهان ) ( شرفنامه ). احکومة. ( منتهی الارب ). حکمة. ( دهار ). حکم میان دو خصم. فتاحة [ ف ِ / ف ُ ]. ( منتهی الارب ) :
ز یزدان بترسد گه داوری
نجوید بلندی و گندآوری.فردوسی.همم داد دادی و هم داوری
همم تاج دادی و انگشتری.فردوسی.ز یزدان بترسد گه داوری
نیازد بکین و به گندآوری.فردوسی.چو برجستی از برتری کمتری
ببدگوهر و ناسزا داوری.فردوسی.تو شاهی و گر اژدها پیکری
بباید بدین داستان داوری.فردوسی.بود داوریمان چو حکم سدوم
همانا شنیدستی آن حکم شوم
که در شهر خائن شد آهنگری
بزد قهرمان گردن دیگری.فردوسی.چو عاجز شدی رایش از داوری
ز فیض خدا خواستی یاوری.نظامی.گلوی ستم را بدانسان فشرد
که دارا بدان داوری رشک برد.نظامی.بخندید دانا کزین داوری
به ار جز منی را بدست آوری.نظامی.چو آمد گه دعوی وداوری
به دانش نمائی و دین پروری.نظامی.درین داوری کاوری راه پیش