لغت نامه دهخدا
گر درم داری گزند آرد بدین
بفکن او را گرم و درویشی گزین.رودکی.بدین شهر درویشی و رنج هست
ازین بگذری باد ماند بدست.فردوسی.درویشی و نیاز نیارد نهاد پای
اندر جوار آنکه بود در جوار او.فرخی.جود او کرد و عطا دادن پیوسته او
دست درویشی از دامن زایر کوتاه.فرخی.جدا ماند بیچاره از تاج و تخت
به درویشی افتاد و شد شوربخت.عنصری.حکم چو بر عاقبت اندیشی است
محتشمی بنده درویشی است.نظامی.مایه درویشی و شاهی درو
مخزن اسرار الهی درو.نظامی.درویشی پیری جوانان است و بیماری تندرستان. ( مرزبان نامه ).
ننگ درویشان ز درویشی ما
روز و شب از روزی اندیشی ما.مولوی.گه به درویشی کنم تهدیدشان
گه به زلف و خال بندم دیدشان.مولوی.روز بیچارگی و درویشی
درد دل پیش دوستان آرند.سعدی.درد عشق از تندرستی خوشتر است
ملک درویشی ز هستی خوشتر است.سعدی.اَمَران ؛ درویشی و سخت پیری. ( منتهی الارب ). بائس ؛ مردی که به وی درویشی رسیده باشد، و درویشی کشنده. ( دهار ). تصعلک ؛ درویشی نمودن. مُسکِن ؛ صاحب درویشی. ( منتهی الارب ).
- امثال :
درویشی به قناعت به از توانگری به بضاعت . ( فرهنگ عوام ).
درویشی و دلخوشی . ( از امثال و حکم ). این مثل به دو صورت استعمال می شود: یکی بصورت استفهام و منظور اینست که درویشی و فقر با دل خوش و روح شاد سازگار نیست ، دیگر بصورت جمله خبری که مفهوم آن نقیض صورت اول است و مقصود این است که درویشی و دلخوشی توأم با یکدیگر است. ( فرهنگ عوام ). درویشی و قناعت ، در گوشه فراغت. ( فرهنگ عوام ).