لغت نامه دهخدا
بت پرستیدن به از مردم پرست
پندگیر و کاربند و گوش دار.ابوسلیک گرگانی.همه کسی صنما [ مر ] ترا پرستد و ما
از آتش دل آتش پرست شاماریم.
منطقی ( از حاشیه ٔفرهنگ اسدی نخجوانی ).
ای آنکه ترا پیشه پرستیدن مخلوق
چون خویشتنی را چه بری بیش پرسته.کسائی.ز دین و پرستیدن اندر چه اند
همی بت پرستند اگر خود که اند.فردوسی.ز روز گذر کردن اندیشه کن
پرستیدن دادگر پیشه کن.فردوسی.نیا را همین بود آئین و کیش
پرستیدن ایزدی بود پیش.فردوسی.بگفتا فروغی است این ایزدی
پرستید باید اگر بخردی.فردوسی.که شاید بمشکوی زرّین ما
بداند پرستیدن دین ما.فردوسی.اگر خدای پرستی تو خلق را مپرست
خدای دانی خلق خدای را مازار.ناصرخسرو.خواهند همی که همچو ایشان
من جز که خدای را پرستم.ناصرخسرو.و آفتاب را پرستید. ( نوروزنامه ).
بجان تو که پرستیدن تو کیش من است
بکیش عشق پرستش رواست جانان را.ادیب صابر.شکم بنده کمتر پرستد خدای.سعدی. || خدمت. خدمت کردن :
کسانی که اندر شبستان بدند
هشیوار و مهترپرستان بدند.فردوسی.تن خویش یک چند بیمار کرد
پرستیدن پادشه خوار کرد.فردوسی.چنین یافت پاسخ ز مرد گناه
که هر کس که گوید پرستم دو شاه.فردوسی.خنک شهر ایران که تخت ترا
پرستند و بیدار بخت ترا.فردوسی.وز آن پس سوی زابلستان شود
بر آئین خسروپرستان شود.فردوسی.نیاکان ما را پرستیده اید
بسی شور و تلخ جهان دیده اید.فردوسی.بدان تا تو با بزم باشی و سور
مگرد از پرستیدن شاه دور.اسدی.ز کهتر پرستیدن و خوش خوئیست
ز مهتر نوازیدن و نیکوئیست.اسدی. || خم شدن به رسم تعظیم.نماز بردن :
من که معروف شدستم به پرستیدن او