حاس

لغت نامه دهخدا

حاس. [ حاس س ] ( ع ص ) نعت فاعلی از حس . حس کننده. دریابنده. آنکه حس کند. مقابل محسوس : دیگر فضیلت حاس بر حس در این باب آن است که حاس هر صورت که حس بدو رساند نگاه تواند داشت و تواند گرفت و حس آن را فراموش کند.( کشف المحجوب سیستانی ، جستار پنجم از مقالت سیم ).
حاس. ( ع اِ ) نام مرغی است. ( مهذب الاسماء ).
حاس. ( اِخ ) موضعی است در سرزمین معرة. ابن ابی حصینة گوید:
و زمان لهو بالمعرّة مونق
بشیاتها و بجانبی هرماسها
ایام قلت لذی المودّة سقّنی
من خندریس حناکها او حاسها.( معجم البلدان ).

فرهنگ معین

(سّ ) [ ع . ] (اِفا. ) حس کننده . مق . محسوس .

فرهنگ عمید

حس کننده، دریابنده.

فرهنگ فارسی

( اسم ) حس کننده مقابل محسوس .
موضعی است در سرزمین معره

دانشنامه عمومی

حاس ( به عربی: حاس ) یک روستا در سوریه است که در استان ادلب واقع شده است. حاس ۹٬۵۹۵ نفر جمعیت دارد و ۶۳۰ متر بالاتر از سطح دریا واقع شده است.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم