جنباندن. [ جُم ْ دَ ] ( مص ) جنبانیدن. تکان دادن. بحرکت درآوردن. تحریک : ز جنباندن بانگ چندین جرس سری در سماعش نجنبانْد کس.نظامی.در بیان این سه کم جنبان لبت از ذهاب و از ذهب وز مذهبت.مولوی.- جنباندن پدر و مادر کسی ؛ دشنام بپدر و مادر مرده او گفتن. ( یادداشت مؤلف ) : دختر شاه ایرونم خواهر ظل سلطونم دست مزنید به تنبونم پدر و مادر می جنبونم.( از یادداشت مؤلف ).
فرهنگ معین
(جُ دَ ) (مص م . ) حرکت دادن ، تکان دادن .
فرهنگ عمید
۱. تکان دادن. ۲. چیزی را در جای خودش حرکت دادن.
فرهنگ فارسی
تکان دادن، جای خودش حرکت دادن، حرکت داده، تکان، خوردن، حرکت دادن، امربه جنباندن، جنبنده ( مصدر ) جنباند خواهد جنباند بجنبان جنباننده جنبانده ) حرکت دادن تکان دادن .