جنباندن

لغت نامه دهخدا

جنباندن. [ جُم ْ دَ ] ( مص ) جنبانیدن. تکان دادن. بحرکت درآوردن. تحریک :
ز جنباندن بانگ چندین جرس
سری در سماعش نجنبانْد کس.نظامی.در بیان این سه کم جنبان لبت
از ذهاب و از ذهب وز مذهبت.مولوی.- جنباندن پدر و مادر کسی ؛ دشنام بپدر و مادر مرده او گفتن. ( یادداشت مؤلف ) :
دختر شاه ایرونم
خواهر ظل سلطونم
دست مزنید به تنبونم
پدر و مادر می جنبونم.( از یادداشت مؤلف ).

فرهنگ معین

(جُ دَ ) (مص م . ) حرکت دادن ، تکان دادن .

فرهنگ عمید

۱. تکان دادن.
۲. چیزی را در جای خودش حرکت دادن.

فرهنگ فارسی

تکان دادن، جای خودش حرکت دادن، حرکت داده، تکان، خوردن، حرکت دادن، امربه جنباندن، جنبنده
( مصدر ) جنباند خواهد جنباند بجنبان جنباننده جنبانده ) حرکت دادن تکان دادن .

ویکی واژه

حرکت دادن، تکان دادن.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال لنورماند فال لنورماند فال تخمین زمان فال تخمین زمان فال زندگی فال زندگی فال انگلیسی فال انگلیسی