جا کردن

لغت نامه دهخدا

جاکردن. [ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) جادادن. || محبوب شدن. در دل کسی جای گرفتن:
کردم در جانش جای و نیست دریغ
این دل و جان زین بزرگوار مرا.ناصرخسرو.و در دل و چشم خلایق جاکرده و شیرین گردد. ( مجالس سعدی ).
- امثال:
بگذار خودم را جاکنم ببین با تو چها کنم. ( امثال و حکم دهخدا ).
خود را جاکرده؛ محبوب و طرف محبت کسی شده است.
خود را در اداره جا کرد؛ شغلی برای خود بدست آورد.
|| بجائی در آوردن: مرغها را جاکن، مرغها را به لانه کن. || انباشتن. انبار کردن. چنانکه آذوقه را.

فرهنگ معین

(کَ دَ ) (مص م. ) گنجاندن.

فرهنگ فارسی

( مصدر ) ۱- گنجاندن مقام دادن. یا خود را جا کردن ۱- خود رادر ردیف کسانی مهم در آوردن. ۲- در اداره ای یا موسسه ای وارد شدن.

ویکی واژه

گنجاندن.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال مارگاریتا فال مارگاریتا فال تک نیت فال تک نیت فال امروز فال امروز فال انبیا فال انبیا