لغت نامه دهخدا
تشنه چون بود سنگدل دلبند
خواست آب آن زمان به خنداخند
داد در دست او مرنده آب
خورد آب از مرند او بشتاب.منجیک.ز ترکان کس از بیم افراسیاب
لب تشنه نگذاشتندی بر آب.فردوسی.بدان گونه شادم که تشنه به آب
دگر سبزه از تابش آفتاب.فردوسی.بیفکند بس گور جنگی ز تیر
دل تشنه هامون ز خون کرده سیر.فردوسی.هرکه مر این آب را ندید در این خاک
تشنه چو هاروت ماند و غرقه چو ذوالنون.ناصرخسرو.یارانْش تشنه یکسر، وز دوستی ی ْ ریاست
هر یک همی به حیلت دعوی کند سقائی.ناصرخسرو ( دیوان چ مینوی ص 332 ).ای تشنه ترا من رهی نمودم
گر مست نیی راست زی لب یم.ناصرخسرو.چند در این بادیه خوب و زشت
تشنه بتازی به امید سراب.ناصرخسرو.تشنه است خاک او ز سرچشمه جگر
خون سوی حوض دیده به کاریز میبرید.خاقانی.تشنه بمانده مسیح شرط حواری بود
لاشه خر ز آب خضر سیرشکم داشتن.خاقانی.امروز که تشنه زیر خاکی
فیض از کرم خدات جویم.خاقانی.همیشه بادل تشنه در آن غم
که گر آبی خورم دریا شود کم.عطار.چشمه آب حیات بی لب سیراب تو
تشنه دایم شده خشک دهان آمده.عطار.تشنه می نالد که کو آب گوار
آب می گوید که کو آن آبخوار.مولوی.تشنه را گر ذوق آید از سراب
چون رسد در وی گریزد جوی آب.مولوی.تشنگان گر آب جویند از جهان
آب هم جوید به عالم تشنگان.مولوی.تشنه سوخته بر چشمه حیوان چو رسید
تو مپندار که از پیل دمان اندیشد.سعدی.تشنه را دل نخواهد آب زلال