لغت نامه دهخدا
همه موبدان آفرین خواندند
بر آن دانشی گوهر افشاندند.فردوسی.سزد گر برین بوم زابلستان
نهد دانشی نام غلغلستان.فردوسی.ره دانشی گیر و پس راستی
کزین دو نگیرد کسی کاستی.فردوسی.بدینگونه تا گشت کسری بزرگ
یکی دانشی شد دلیر و سترگ.فردوسی.چنین گفت کز گردش آسمان
نیابد گذر دانشی بیگمان.فردوسی.بفرمود تا پیش او شد دبیر
همان دانشی موبد و اردشیر.فردوسی.تو ای دانشی چند نالی ز چرخ
که ایزد بدی دادت از چرخ برخ.اسدی.کنون نیز هرجا که شاهی بود
وگر دانشی پیشگاهی بوداسدی.تو آنگه دانشی باشی که دانی
که از دریای جهلت نیست معبر.ناصرخسرو.نه دانندگان را ز دانش بهی است
نه نزدیک کس دانشی را بهاست.ناصرخسرو. || خردمند. عاقل :
ز اندیشه دوری و از تاج و تخت
نخواند ترا دانشی نیکبخت.فردوسی. || هنرمند. استاد :
ز هرکشوری دانشی شد گروه
دو دیوار کرد از دو پهنای کوه.فردوسی. || دانشمندانه. براساس دانش. بر پایه علمی. عالمانه :
چو بشنید خسرو ز دستان سخن
یکی دانشی پاسخ افکند بن.فردوسی.چه گویم که ام بر سر انجمن
یکی دانشی داستانی بزن.فردوسی.
دانشی. [ ن ِ ] ( اِخ ) از شاعران قرن نهم هَ. ق. عثمانی است و این بیت از اوست :
قامتی حلقه تنی زرد اولانی اونوتمه
قولاغکده کوپه اولسون سنک ای گل سوزمز.( از قاموس الاعلام ترکی ).