دبنگ

لغت نامه دهخدا

دبنگ. [ دَ ب َ ] ( ص ) در تداول عامه ، سخت احمق. بی مغز. دشنام گونه ای است مر احمق را. نادان. ابله. گول. مرد ابله و بداندام. ( آنندراج ). مردم مجدر و بدشکل و تنبل. ( ناظم الاطباء ). تبنگ. کودک قوی البدن و صحیح الاعضاء. ( شعوری ) :
تا رشته به دست این دبنگ است
این قافله تا به حشر لنگ است.
پرورد روزگار دون پرور
هر کجا مردکی دبنگ بود.ابولفرد نصیرای ( از آنندراج ).

فرهنگ معین

(دَ بَ ) (ص . ) (عا. ) احمق ، کودن .

فرهنگ عمید

کودن، احمق، گیج، کردنگ، کردنگل.

فرهنگ فارسی

کودن، احمق، گیج، کردنگ، کردنگل هم گفته اند
( صفت ) احمق کودن .

ویکی واژه

(عامیانه)
احمق، کودن.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم