لغت نامه دهخدا
دوغ. ( اِ ) شیری که زبد آن را بگیرند و ماده پنیری آن بر جای باشد. ( بحر الجواهر ). شیر ترش مسکه گرفته. ( ناظم الاطباء ). شیری که از وی مسکه بر آورده باشند که جغرات باشد اما فارسیان به «واو» مجهول خوانند و بعضی دوغ ماست به اضافه نیز آورده اند. ( آنندراج ). مخیض. ( دهار ) ( از منتهی الارب ).شیری که از او مسکه برآورده باشند. ( غیاث ). اسم فارسی مخیض است. ( تحفه حکیم مؤمن ). هو اللبن الذی قد انتزع زبده. ( جواهر اللغة ). مخیض بقر است. ( از اختیارات بدیعی ). ماست مخلوط با آب مسکه گرفته. ( ناظم الاطباء ). در دیلمان و رشت دو ( با حذف غین ) گویند. ماست یا شیر آمیخته با آب که با تکاندن در مشک یا به وسایل دیگر مسکه آن را گرفته باشند. ( از یادداشت مؤلف ).دوق؛ شیر بسیار است و شاید معرب دوغ فارسی باشد. ( از المعرب جوالیقی ص 155 ): ولیتقدم قبله باکل البصل فی الدوغ. ( قانون ابن سینا کتاب 1 ص 118 ).
بخارا خوشتر از لوکر خداوندا همی دانی
ولیکن کرد نشکیبید از دوغ بیابانی.لوکری.کسی را کش تو بینی درد سرفه
بفرمایش تو آب دوغ و خرفه.طیان.وز خس و از خار به بیگاه وگاه
روغن وپینو کنی و دوغ و ماست.ناصرخسرو.ولیکن کسی کاو نداده ست دوغ
چرا دارد امید شیر و عسل.ناصرخسرو.که نادان شبان دوغ بد پیشت آرد
و گر پاره پاره ببری به گازش.ناصرخسرو.کنداز دوغ میره باسهل
سنن خویش ادا به فتح الباب.سوزنی.از بخل کسی که می کند وعده دروغ
بگریز از اوکه آب دارد در دوغ.خاقانی.روغن اندر دوغ باشد چون عدم
دوغ در هستی بر آورده علم.مولوی.جوهر صدقت خفی شد در دروغ
همچو طعم روغن اندر طعم دوغ.مولوی.سالها این دوغ تن پیدا و فاش
روغن جان اندر او فانی و فاش.مولوی.شاعری نیست پیشه ای که از آن
رسدت نان به تره، تره به دوغ.ابن یمین.کدک و کشک نهاده ست و تغار لور و دوغ
قدحی کرده پر از کنگر و کنب خوشخوار.بسحاق اطعمه.- امثال:
اگر صد سال در مشکی زنی دوغ