لغت نامه دهخدا
درزن. [ دَ زَ ] ( اِ ) سوزن. ( برهان ). ابرة. در اصل درززن بود به معنی درزبند به دو زای معجمه ، یک زای معجمه حذف کردند. ( از غیاث ) ( آنندراج ) :
تهمت نهند بر من و معنیش کبر و بس
خود در میان کار چو درزی و درزنند.سنائی.برای اینکه خرازان گه خرز
کنند از سبلت روباه درزن.خاقانی.چون موی خوک درزن ترسا بود چرا
تار ردای روح به درزن درآورم.خاقانی.همه بی مغز و از بن یافته قدر
که از سوراخ قیمت یافت درزن.خاقانی.کس از مرد در شهر و از زن نماند
در آن بتکده جای درزن نماند.سعدی.
درزن.[ دَ زَ ] ( اِ ) دوازده عدد از چیزی. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). در تداول امروز عرب زبانان نیز بهمین معنی بکار رود. دوجین. دوزن.