دررو

لغت نامه دهخدا

دررو. [ دَرْ، رَ / رُو ] ( اِمص مرکب ، اِ مرکب ) در تداول عامه ، مخرج. بیرون شد. بیرون شو: این کوچه در رو ندارد؛ بن بست است. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). || پیشرفت. نفاذ. نفوذ در کلام. نفاذ امر: احکام یا حرفهای او دررو ندارد. حرفش همه جا دررو دارد. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). || ( اِ مرکب ) بازار. بازار فروش. رواج. روایی. رونق. گرمی بازار: دررو نداشتن ؛ کاسد بودن : این متاع در طهران دررو ندارد. ( یادداشت مرحوم دهخدا ).
دررو. [ دَ ]( اِخ ) دهی است از دهستان زبرخان بخش قدمگاه شهرستان نیشابور واقع در 6 هزارگزی شمال قدمگاه ، با 4075 تن سکنه. آب آن از رودخانه و قنات و راه آن مالرو است.مزرعه مهرآباد جزء این ده است. این ده سابقاً موسوم به ده رود بوده. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9 ).
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم