لغت نامه دهخدا
بدانگونه شد گیو در کارزار
چو شیری که گم کرده باشد شکار.فردوسی.گرد هر شهر هرزه میگردی
خر در آن ره طلب که گم کردی.سنایی.ابلیس با کمال مشعوذی و استادی درمعمای مکر زنان سررشته کیاست گم کند. ( سندبادنامه ).
اگر از تو کسی پرسد چه گویی
که چیزی گم نکردی می چه جویی.عطار ( اسرارنامه ).ما در این انبار گندم میکنیم
گندم جمعآمده گم میکنیم.مولوی.دلی که بر سر کوی تو گم کنم هیهات
که جز به روی تو بینم به روشنائی باز.سعدی ( بدایع ). || تباه و ضایع کردن :
من از گِل بدینگونه مردم کنم
مبادا که نام پدر گم کنم.فردوسی.گر تو نیکی بدان کنند بدت
گم کند صحبت بدان خردت.فردوسی. || ترک کردن. واگذاردن.رها کردن. ترک گفتن :
ز بیدادی نوذر تاجور
که بر خیره گم کرد راه پدر.فردوسی.همان و همین ایزدت بهره داد
همی گم کنی تو به بیداد داد.فردوسی. || گمراه کردن :
آن را که تو رهبری کسش گم نکند
و آن را که تو گم کنی کسش رهبر نیست.سعدی ( گستان ).گرم ره نمائی رسیدم به خیر
و گر گم کنی بازمانم ز سیر.سعدی ( بوستان ). || میراندن.کشتن :
خدایی که از خاک مردم کند
عجب دارم ار مردمی گم کند.سعدی ( بوستان ).- پی گم کردن ؛ کار را چنان کردن که کسی پی نبرد.
- خود را گم کردن ؛ در تداول عامه ، بعد از فقر و پستی به مال یا جاهی رسیدن و پستی و فقر را فراموش کردن و متکبر شدن.
- || از بیم و هراس یا فاجعه ای عقل و تمیز خود را از دست دادن.
- دست و پای خود را گم کردن ؛ در اثر پیش آمدن حادثه یا کار مهمی عقل و تمیز خود را از دست دادن. مشوش و مضطرب شدن :
ز ضرب تیر چنان دست و پای خود گم کرد
که رفت خنده کند از غلط تبسم کرد.؟- گم کردن از جهان ؛ میرانیدن. کشتن :