ناروان

لغت نامه دهخدا

ناروان. ( اِ ) نارون. درختی است معروف بغایت خوش اندام و پربرگ و سایه دار. ( برهان قاطع ) ( آنندراج ). و به ترتیب شاخهایش چتروار شود چنانکه در سایه اش بسیار کس توانند استراحت کنند و بواسطه خوش ترکیبی قد و قامت معشوق را شعرا به آن تشبیه کنند. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). نارون. ( ناظم الاطباء ). رجوع به نارون شود.
- ناروان بالا، ناروان قد ؛ بلند مانند درخت نارون. ( ناظم الاطباء ).
|| آلوبالو. || تاجریزی و عنب الثعلب. ( ناظم الاطباء ). || انار ( ؟ ). ولف در فهرست شاهنامه ناروان را به معنی «انار» آورده است. ( از حاشیه برهان قاطع دکتر معین ) :
رخانش چو گلنار و لب ناردان
ز سیمین برش رُسته دو ناروان .فردوسی.چون آب ناروان بود اندر قدح اگر
آمیخته به مشک بود آب ناروان.جوهری زرگر. || گلنار. ( برهان ). گلنار فارسی. ( آنندراج ). گل انار پارسی. ( رشیدی ). گلنار. ( ناظم الاطباء ) ( شعوری ). || نارون. ناربن. درخت انار :
و آن نارها بین ده رده
بر ناروان گرد آمده.منوچهری.
ناروان. [رَ ] ( ص مرکب ) راکد. ایستاده. غیرجاری. ساکن. غیرمتحرک. ( ناظم الاطباء ) : هر اشک ناروان روان گردد و هر رخساره ای خراشیده. ( ترجمه تاریخ یمینی ).
- آب ناروان ؛ ماء راکد.
|| بازار کساد. ( ناظم الاطباء ). غیر رایج. ( ناظم الاطباء ). کاسد. ( محمودبن عمر ). کسید. ( از منتهی الارب ). بی رونق. نارایج. نارواج. ناروا :
کآنجا سر سبز بی زر سرخ
چون سیم سیاه ناروان است.انوری.|| بی جان. بی روح. جامد. || پست. فرومایه. ( ناظم الاطباء ).

فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱ - انار: چون آب ناروان بوداندرقدح اگر آمیخته بمشک بود آب ناروان . ( جوهری زرگر.لغ. ) ۲ - گلنار.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم