شاغل

لغت نامه دهخدا

شاغل. [غ ِ ] ( ع ص ) مشغول کننده. ( دهار ). در کار دارنده. ( منتهی الارب ). شغله به ؛ جعله مشغولاً فهو شاغل. ( اقرب الموارد ). ج ، شواغل. ( دهار ). || شغل شاغل ؛ مبالغة. تقول «انا فی شغل شاغل ». ( اقرب الموارد ). کارگران. در تأکید گویند. ( ناظم الاطباء ) :
جهانیان بمهمات خویش مشغولند
مرا به روی تو شغلیست از جهان شاغل.سعدی.|| مانع و بازدارنده. ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) : در میانه آن محاصره و مهم بزرگ که در پیش پادشاه اسلام بود از سرحد خراسان شاغلی پیدا شد و فتقی حادث و خاطر عاطر پادشاه از آن هاجم ناگاه و ناجم نااندیشیده متشوش و متوزع شد. ( المضاف الی بدایع الازمان ص 38 ). || در تداول اداری ، مشغول به خدمت ، در مقابل منتظر خدمت و بازنشسته و برکنار از خدمت.

فرهنگ معین

(غِ ) [ ع . ] (اِفا. ) ۱ - به کار وادارنده . ۲ - دارندة پیشه و کار.

فرهنگ عمید

۱. دارای شغل، مشغول به کار.
۲. (اسم ) مانع: جهانیان به مهمّات خویش مشغول اند / مرا به روی تو شغلی ست از جهان شاغل (سعدی۲: ۶۵۴ ).

فرهنگ فارسی

درکاررونده، بکاروادارنده، کاروپیشه داشتن
۱ - در کار دارنده به کار وادارنده . ۲ - بازدارنده مانع . ۳ - کار و پیشه ای که شخص را مشغول سازد جمع : شاغلین . یا شغل شاغل . کار و پیشه ای که شخص را مشغول سازد .

ویکی واژه

dipendente
به کار وادارنده.
دارندة پیشه و کار.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم