لغت نامه دهخدا
چو ماهی به سینه درون جان تو
چنان می زبهر رهایش طپد.ناصرخسرو.برآسمان ز کسوف سیه رهایش نیست
مر آفتاب درخشان و ماه تابان را.ناصرخسرو.اندرین زندان سنگین چون بماندم بی زوار
از که جویم جز که ازفضلت رهایش را سبب.ناصرخسرو.- رهایش بخشیدن ؛ رهایی بخشیدن. نجات دادن. ( یادداشت مؤلف ): تنفیس ؛ رهایش بخشیدن از غم. ( منتهی الارب )
- رهایش جستن ؛ رهایی جستن. خلاص طلبیدن. ( یادداشت مؤلف ). مؤائلة. وئال. وأل. وؤول. وئیل. ( منتهی الارب ).
- رهایش یافتن ؛رهایی یافتن. ( یادداشت مؤلف ) : چون از آن سختی رهایش یافتم... ( مقامات حمیدی ).