لغت نامه دهخدا
به زلف تنگ ببندد بر آهوی تنگی
به دیده دیده بدزدد ز جادوی محتال.منجیک.به گربه ده و به غلبه ، سپرز و خیم همه
وگر یتیم بدزدد بزنش و تاوان کن.کسائی.او دزدد و من گدازم از شرم
دزدافشاریست این نه آزرم.نظامی.بدزدید بقال ازونیم دانگ
برآورد دزد سیه کار بانگ.سعدی.به برجی رفت و درجی بدزدید. ( گلستان سعدی ) خرابه ، خرب ، خروب ؛ دزدیدن شتر کسی را. ( از منتهی الارب ). غلل ، غلول ؛ چیزی از غنیمت بدزدیدن. ( دهار ). قف ؛ دزدیدن صیرفی سیم را میان انگشتان. ( منتهی الارب ).
- امثال :
چاه نکنده منار دزدیدن ؛ پیش از آب موزه کشیدن. ( امثال و حکم ).
اول چاه را بکن سپس منار بدزد ، نظیر: چاه نکنده منار دزدیدن. ( امثال و حکم ).
دزدی که نسیم را بدزدد دزد است .
مدزد و مترس ، نظیر: آن را که حساب پاک است از محاسبه چه باک است. ( امثال و حکم ).
- چرخ عمر کسی دزدیدن ؛ کاستن و گرفتن زندگی او :
از تو هموار همی دزدد عمرت را
چرخ بیدادگر و گشتن هموارش.ناصرخسرو.- دزدیدن چشم ؛ چشم دزدیدن ، برطرف کردن نگاه از کسی یا از چیزی. خودداری کردن از نگاه. دزدیده نگاه نکردن :
چشم دزدیدم ز نور حضرتش
تا نپنداری که عمدا دیده ام.خاقانی.گاه بدزدیم چشم از تو ز بیم رقیب
گه به نظر بشکنیم چشم رقیب ترا.خاقانی.