خودرای.[ خوَدْ / خُدْ ] ( ص مرکب ) خودسر. ( ناظم الاطباء ). مستبد. مستبد برأی. کله شق. لجباز. لجوج. عنود. یک پهلو. یک دنده. سرسخت. ( یادداشت بخط مؤلف ) : دل خودرای مرا لاغرکانند مطیع من ندانم چه کنم با دل یا رب زنهار.فرخی.نکنند آنچه رأی و کام کسی است زآنکه خودکامگار و خودرایند.مسعودسعد.آن گل خودرای که خودروی بود از نفس باد سخنگوی بود.نظامی.تا چه گنه کردم که روزگارم بعقوبت آن در سل» ابلهی خودرای ناجنس خیره درای... ( گلستان ). || شوخ. بذله گو. || هواپرست. شهوتران. ( ناظم الاطباء ) : گنه کار و خودرای و شهوت پرست بغفلت شب و روز مخمورو مست.سعدی.|| خام خیال. بخیال خود. ( ناظم الاطباء ).
فرهنگ معین
( ~. رَ ) (ص مر. ) آن که به فکر خود کار کند و به رأی دیگران اعتنا نکند.
فرهنگ عمید
کسی که در کارها به رٲی و نظر دیگران توجه نمی کند و به میل خود عمل می کند، خودسر، مستبد.
فرهنگ فارسی
( صفت ) آنکه بفکر خود کار کند و به رای دیگران اعتنانکند خودسر . خودسر مستبد
ویکی واژه
ostinato آن که به فکر خود کار کند و به رأی دیگران اعتنا نکند.