گج

لغت نامه دهخدا

گج. [ گ َ ] ( اِ ) نوعی از خاک باشد که آن را پزند و بدان عمارت سازند و خانه سفید کنند. با جیم فارسی هم آمده. ( برهان ). گچ. جص :
به سنگ و به گج دیو دیوار کرد
نخست از برش هندسی کار کرد.فردوسی.رجوع به فهرست ولف شود.
نمانم جز عروسی را در این سنگ
که از گج کرده باشندش به نیرنگ.نظامی.|| آهن سرکج که بر سر چوبی نصب کنند و بدان یخ از یخدان کشند. ( آنندراج ). || ( ص ) در زبان ، گویا به معنی احمق و خودستای است. ( آنندراج ). امروزه گویند: فلان گج است ؛ یعنی هیچ چیز نمیداند.
گج. [ گ ُ ] ( اِ ) گنجش و مقام. ( آنندراج ).
گج. [ گ َ ] ( اِخ ) از سانسکریت گجه از اصطلاحات هندوان در محاسبات زیجی. رجوع به تحقیق ماللهند بیرونی ص 86 شود.

فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱ - گچ . ۲ - ( صفت ) احمق و خودستای .
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم