لغت نامه دهخدا
کماندار با تیر و ترکش هزار
بیاورد با خویشتن شهریار.فردوسی.شست کرشمه چو کماندار شد
تیر نینداخته بر کار شد.نظامی.همین یک کماندار شد کز نخست
بر آماجگه تیر او شد درست.نظامی.کماندار و سختی کش و سخت کش.نظامی.یلان کماندار نخجیرزن
غلامان ترکش کش تیرزن.سعدی.گرچه تیر از کمان همی گذرد
از کماندار بیند اهل خرد.سعدی.راه عشق ارچه کمین گاه کمانداران است
هر که دانسته رود صرفه ز اعدا ببرد.حافظ.- کمانداران ابرو ؛ که ابروانی چون کمان دارند :
من از دست کمانداران ابرو
نمی یارم گذر کردن به هر سو.سعدی.بر سر خاکش به جای شمع تیری می نهد
هر که قربان کمانداران ابرو می شود.کلیم ( از آنندراج ).