کفایت. [ ک ِ ی َ ] ( ع اِمص ) کفایة. حصول چیزی در صورت استغنای از غیر آن چیز و عدم احتیاج به غیر. ( ناظم الاطباء ). بسندگی. ( فرهنگ فارسی معین ). || قابلیت و لیاقت. ( ناظم الاطباء ) ( فرهنگ فارسی معین ). شایستگی. کاردانی : چنین مردی به زعامت پیلبانان دریغ باشد با کفایت و مناصحت و سخن نیکو که داند گفت. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 286 ). امیر گفت ترجمه اش بخوان تا همگان را مقرر گردد و بخواند به فارسی ، چنانکه اقرار دادند شنوندگان که کسی را این کفایت نیست. ( تاریخ بیهقی ایضاً ص 291 ). وزارت را به کفایت وی [ احمد حسن ] آراسته کردیم. ( تاریخ بیهقی ایضاً ص 334 ). هیچ میدان فضل ومرکب عقل در کفایت چو تو سوار نداشت.مسعودسعد.ای شاه فضل ، فضل وزیر مبارکت صد معجزه همی به کفایت عیان کند.مسعودسعد.او یافت صد کرامت اگر مدتی نیافت او داشت صد کفایت اگر دودمان نداشت.مسعودسعد ( دیوان ص 77 ).چه حال خرد و کفایت و کیاست تو معلوم است. ( کلیله و دمنه ). ای کحل کفایت تو بوده از دیده آخرالزمانم.خاقانی.از سخا وصف زبیده خوانده ام و ز کفایت رای زبّا دیده ام.خاقانی ( دیوان چ عبدالرسولی ص 292 ).و اعضاء آن حضرت بتقدم او در کفایت و کیاست معترف. ( ترجمه تاریخ یمینی چ سنگی ص 24 ). آثار کفایت رئیس ابوعلی و کیفیت حال شهر و رعیت پیش سلطان موقع تمام یافت. ( ترجمه تاریخ یمینی ایضاًص 439 ). مدتی ملابست عمل جوزجان کرده وآثار کفایت در مباشرت آن شغل ظاهر گردانید. ( ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 362 ). ای عقل مراکفایت از تو جستن زمن و هدایت ازتو.نظامی.چاره صبر است و احتمال فراق چون کفایت نمی کند اثری.سعدی ( بدایع ). || اداره امور به وجهی نیک. ( از فرهنگ فارسی معین ). راندن کارها با شایستگی و لیاقت. انجام دادن کارها با شایستگی و لیاقت. به انجام رساندن کارها به وجهی شایسته. پایان دادن به کارها : خواجه احمد عبدالصمد کدخدای خوارزمشاه در کاردانی و کفایت یار نداشت. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 320 ). به هر مهم که او را پیش آمدی به تن خویش روی به کفایت آن نهادی.( فارسنامه ابن البلخی ص 72 ). ای هر کفایتی را شایسته و امین وی هر بزرگئی را اندر خور و سزا.
فرهنگ معین
(کِ یَ ) [ ع . کفایة ] (مص ل . ) بس بودن ، بس شدن .
فرهنگ عمید
۱. بس کردن. ۲. بس بودن، کافی بودن. ۳. بس شدن. ۴. شایستگی در ادارۀ امور. ۵. (صفت ) کافی. * کفایت داشتن: (مصدر لازم ) لیاقت و شایستگی داشتن. * کفایت کردن: (مصدر لازم ) ۱. کافی بودن، بس بودن. ۲. (مصدر متعدی ) از عهده کسی یا انجام دادن امری برآمدن.
فرهنگ فارسی
بس کردن، بس بودن، کافی بودن، بس شدن ( مصدر ) ۱ - بس شدن کافی بودن : ( زیور همان دو رشت. مرجان کفایت است و زموی بر کنار و برت عنبر ینهای ) . ( سعدی ) ۲ - بس کردن . ۳ - ( اسم ) بسندگی . ۴ - قابلیت لیاقت . ۵ - ادار. امور بوجهی نیک : ( ابو نصر کندری بر ملک واقف بود و نظام الملک بهلاکت خون او سعی می نمود چه از کفایت و درایت و دور اندیشی و باریک بینی او مخوف و مستشعر بود ) . ۶ - ( اسم ) نوعی از مالیات اصنافی یا عوارضی که مربوط به تسعیر بوده است .
فرهنگستان زبان و ادب
{adequacy} [زبان شناسی] در نظریۀ زبانی، معیاری برای ارزیابی سطوح موفقیت در تدوین دستور