لغت نامه دهخدا
شبی مست شد آتشی برفروخت
نگون بخت کالیو خرمن بسوخت.سعدی. || سرگشته. گیج. حیران. ( برهان )( آنندراج ) :
آنکه زو عقل کل بود کالیو
چه کند نقش نفس و خامه دیو.سنائی.خرد از نعره دلش کالیو
هیزم از برق نعل اسبش دیو.سنائی ( از براهین العجم ).برو از این سخنهای پر از ریو
سر ما را مکن ای شیخ کالیو.عمادی ( از آنندراج ). || سراسیمه و بی هوش. ( برهان ) : فُضَیْل از دیوار فروافتاد و گفت گاه آمد از وقت نیز بگذشت سراسیمه و کالیو و خجل و بی قرار روی به ویرانه یی نهاد. ( تذکرةالاولیاء عطار ). || دیوانه مزاج. ( از برهان ). || قصه خوان و نقل گو. || ظریف و جمیل. || بی پروا و دلیر. || جوانمرد. ناشایسته و نالایق. || ناموافق. || لاف زن و خودنما. ( ناظم الاطباء ). || کر را نیز گویند یعنی کسی که گوشش نشنود و به عربی اصم خوانند. ( برهان ) ( از آنندراج ). نشنو. ناشنوا :
تبسم کنان گفت کای تیزهوش
اصم به که گفتار باطل نیوش
چو کالیو دانندم اهل نشست
بگویند نیک و بدم هرچه هست
اگر بر شنیدن نیاید خوشم
ز کردار بد دامن اندر کشم.سعدی.|| ( اِ ) سرگذشت. اتفاق. حادثه. || پریشانی و پراکندگی. || فراغت. || صداع و دردسر. ( ناظم الاطباء ). و رجوع به کالیوه شود.