پابست

لغت نامه دهخدا

پابست. [ ب َ ] ( ن مف مرکب ) پای بند. مقیّد. دل بسته. دلباخته :
شیخی بزنی فاحشه گفتا مستی
پیوسته بدام دیگری پابستی.خیام.- پابست اَمری بودن ؛ بدان تعلق خاطر و دلبستگی داشتن.
- پابست کسی بودن ( شدن ) ؛ دلباخته یا دلبسته کسی بودن یا شدن.
|| ( اِ مرکب ) بنیاد عمارت. ( غیاث اللغات ). پای بست. || محکم. ( غیاث اللغات ).

فرهنگ معین

(بَ ) (ص مر. ) ۱ - مقید. ۲ - دلباخته . ۳ - (اِمر. ) کرسی ساختمان .

فرهنگ عمید

۱. [مجاز] پابند.
۲. [مجاز] کسی که علاقه مند به کاری یا چیزی باشد.
۳. [قدیمی، مجاز] مقید، گرفتار.
۴. (اسم ) [قدیمی] شِفته، بنیاد عمارت

فرهنگ فارسی

پای بست، پابسته، مقید، گرفتاروپابند، وکسی، که علاقه مندبه کاری یاچیزی باشد، شفته وبنیاد
۱ - ( صفت ) پای بند پای بست مقید . ۲ - دلباخته . ۳ - ( اسم ) بنیاد عمارت پای بست
پای بند مقید

ویکی واژه

مقید.
دلباخته.
کرسی ساختمان.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
استخاره کن استخاره کن فال کارت فال کارت فال امروز فال امروز فال تاروت فال تاروت