لغت نامه دهخدا پابرجا. [ ب َ ] ( ص مرکب ) ثابت. ثابت قدم. راسخ. پایدار. استوار : چرا چو لاله نشکفته سرفکنده نه ای که آسمان ز سرافکندگیست پابرجا.خاقانی.دل چو پرگار به هر سو دورانی میکردوندر آن دایره سرگشته پابرجا بود.حافظ.|| دائم. همیشه.
فرهنگ عمید استوار، پایدار، ثابت: دل چو پرگار به هر سو دَوَرانی می کرد / واندر آن دایره سرگشتهٴ پابرجا بود (حافظ: ۴۱۴ ).* پابرجا بودن: (مصدر لازم ) پایدار و استوار بودن.* پابرجا کردن: (مصدر متعدی ) استوار ساختن، پایدار کردن.
فرهنگ فارسی پای برجا، پایدار، ثابتثابت ثابت قدم( صفت ) ۱ - ثابتاستوار. ۲ - دایمهمیشه. یا پا بر جا بودن. ۱ - ثابت بودن استوار بودن . ۲ - دایم بودن همیشه بودن .