لغت نامه دهخدا
مندل. [ م َ دَ ] ( اِ ) خط عزیمت بود که معزمان کشند. ( لغت فرس اسدی چ اقبال ص 322 ). دایره ای را گویند که عزایم خوانان بر گرد خود بکشند و در میان آن نشسته عزایم و ادعیه خوانند. ( فرهنگ جهانگیری ) ( آنندراج ). دایره ای که عزایم خوانان بر دور خود کشند و در میان آن نشینند و دعا و عزایم خوانند. ( برهان ) ( از ناظم الاطباء ). دایره ای که افسونگران و عزایم خوانان گرد به گرد خود بر زمین کشند. ( غیاث ). خطی که تسخیرکنندگان ارواح و عزایم خوانان گرد خود کشند و در آن نشینند و به عزیمت خوانی و تسخیر جن و ارواح مشغول شوند و به عقیده آنان هر گاه قدم از خط بیرون گذارند ارواح خون آنان را می ریزند. ( گنجینه گنجوی و حاشیه ص 112 اقبالنامه چ وحید دستگردی ) :
ندید تنبل اوی و بدید مندل اوی
دگر نماید و دیگر بود بسان سراب.رودکی ( از لغت فرس چ اقبال ص 322 ).فلک بر تو زان هفت مندل کشید
که بیرون ز مندل نشاید دوید
از این مندل خون نشاید گذشت
که چرخ ایستاده ست با تیغ و طشت.
نظامی ( اقبالنامه چ وحید دستگردی ص 112 ).
به بیهوشی از نسبت اولش
نهادند سر بر خط مندلش.نظامی ( ایضاً ص 91 ).در این مندل خاکی از بیم خون
نیارم سر آوردن از خط برون.نظامی.بدین حال و مندل کسی چون بود
که زندانی مندل خون بود.نظامی. || عود خام. ( فرهنگ جهانگیری ) ( فرهنگ رشیدی ) ( از برهان ) ( آنندراج ). چوب عود. ( ناظم الاطباء ). عود. ( مهذب الاسماء ) ( دهار ). عود بخور یا جیدترین آن. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). ج ، منادل. ( اقرب الموارد ). چوبی معطر که از«مندل » هندوستان آرند و نام چوب مأخوذ از همین شهراست. قسمی عود که سوزند بوی خوش را و از هندوستان آرند. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) : اوراق و غصون اشجار و خاک و گیاه و حطب آن قرنفل و عود و سنبل و صندل و کافور و مندل است. ( تاریخ وصاف در وصف هندوستان از فرهنگ جهانگیری ).
از برای قوت دل گر بخوری بایدم
صندل و مندل نیابم غیر چوب ارس و تاغ.ابن یمین ( از فرهنگ جهانگیری ).رجوع به مندل ( اِخ ) شود.
- امثال :
المندل الرطب فی اوطانه حطب . ( یادداشت مرحوم دهخدا ).
|| به زبان هندی ، نوعی از دهل باشد. ( برهان ) ( فرهنگ رشیدی ) ( آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ). به زبان هندی ، نوعی از دهل که آن را پکهادج نیز گویند.( غیاث ). || مأخوذ از یونانی ، تیغه آهنین که در پشت در جهت بستن آن به روی رزه اندازند. ( ناظم الاطباء ).