ملموس

لغت نامه دهخدا

ملموس. [ م َ ]( ع ص ) لمس شده. به دست سوده شده. ( از ناظم الاطباء ). ببسائیده. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) :
وآنکه را بد ز پیل ملموسش
دست و پای سطبر پر بؤسش
گفت شکلش چنانکه مضبوط است
راست همچون عمود مخروط است.سنائی.|| اکاف ملموس الاحناء؛ پالان خراشیده و کجی و بلند آن درست کرده. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). پالان درست کرده و کجی و بلندی آن تراشیده شده. ( ناظم الاطباء ).

فرهنگ معین

(مَ ) [ ازع . ] (اِمف . ) لمس شده ، قابل لمس .

فرهنگ عمید

لمس شده، بسوده.

فرهنگ فارسی

لمس شده، بسوده
( اسم ) لمس شده بسوده : [ حاسه لمس ملموس را بمیانجی هوا دریابد . ] ( مصنفات بابا افضل ۴۲۷ : ۲ )

ویکی واژه

لمس شده، قابل لمس.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم