لغت نامه دهخدا
چو هنگام عزایم زی معزم
به تک خیزند ثعبانان ریمن.منوچهری.وینک خزان معزم عید است و بهر صرع
بر برگ رز نوشته طلسم مزعفرش.خاقانی.خم چو پری گرفته ای یافته صرع و کرده کف
خط معزمان شده برگ رز از مزعفری.خاقانی.ماری به کف مرا و بنان است این قلم
دستم معزمی شده کافسون مار کرد.خاقانی.|| تعویذفروش. ( مهذب الاسماء ).
معزم. [ م ُ ع َ ز زَ ] ( ع ص ) افسون زده. ( غیاث ) ( آنندراج ).
معزم. [ م َ زَ / م َ زِ ] ( ع مص ) آهنگ نمودن و دل نهادن. عزیمة. عزیم. || کوشش کردن. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ).