لغت نامه دهخدا
مسن. [ م ُ س ِن ن ] ( ع ص ) کلان سال. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ). سال دیده. مرد پیر. بزاد. ( ناظم الاطباء ). پیر سالخورده. ( غیاث ) ( آنندراج ). بسیارزاد. ( بحر الجواهر ). سال دار. سالخورد. سالخورده. پیر سالخورد. سالمند. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). آن که سالهای بسیار از عمر او گذشته است. || چنانچه ابن الاثیر گفته عبارت است از داخل شدن کودک به سال سوم از ولادت و این لفظ از «سن » که به معنی دندان است مشتق میباشد و مؤنث آن مسنة است. لکن مطرزی گوید: این لفظ از «سن » به معنی دندان مشتق هست، ولی منظور از دندان چهارپایان میباشدکه پا به سن سه سالگی نهادند، گویند: چهارپا مسن و بزرگ شده است. کذا فی بحر الرموز فی کتاب الزکاة. ( ازکشاف اصطلاحات الفنون ). || گاو دوساله بزاد برآمده. ( مهذب الاسماء ). گوساله دوساله و بزاد برآمده. ج، مَسان. ( دهار ). || مأخوذ از سن به معنی دندان، چهارپائی که داخل هشتمین سال زندگیش شده. ج، مَسان. شتر سالخورده. ( از اقرب الموارد ).
مسن. [ م َ س َ ] ( ع اِمص ) بی باکی. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ).
مسن. [ م ِ س ِ ] ( اِخ ) نام شهری باستانی که نام دیگرش کرخای میشان و استرآباذ اردشیر بوده است. ( ایران در زمان ساسانیان ص 116 ).
مسن. [ م ِ س ِ ] ( اِخ ) نام دیگر ولایت میشان، در مصب شط دجله وساحل خلیج فارس. ( ایران در زمان ساسانیان ص 107 ).
مسن. [ م ِ س ِ ] ( اِخ ) شهری است از شبه جزیره پلوپونز متعلق به یونان که مرکز مسنی می باشد. این شهر در دامنه کوه ایتوم واقع است و در قرن هفتم ق.م. بوسیله اسپارتیها اشغال و ویران گردید، اماچهارصد سال بعد دو مرتبه بوسیله اپامی نونداس از اهالی تب که از سرداران بزرگ آنجا بود بازسازی شد.
مسن. [ م َ ] ( ع مص ) به تازیانه زدن. مَشن. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) ( از ناظم الاطباء ) ( آنندراج ). و رجوع به مشن شود.
مسن. [ م ِ س َن ن ] ( ع اِ ) فسان و آنچه بدان کارد و مانند آن را تیز کنند. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ). سنگی باشد سبزرنگ که کارد بدان تیز کنند. ( آنندراج ). نوعی از سنگ است که بر آن کارد و شمشیر تیز کنند و به فارسی فسان گویند و این غیر چرخ است که به هندی سان گویند. ( غیاث ). سنگ فسان. ( دهار ). مَسَن. سنگ افسان. سنگ ستره. سنگ که استره بدان تیز کنند. ( زمخشری ). سنگی است که کاردها بر وی تیز کنند. ( ذخیره خوارزمشاهی ). سنگ گرای. ( مهذب الاسماء ). حجرالمسن. ( تحفه حکیم مؤمن ). سنگ دلاکی. سنگ سو. سنگ ساب. سان. فسان. ج، مِسان.