مستوجب. [ م ُ ت َ ج ِ] ( ع ص ) لازم و واجب دارنده. ( از اقرب الموارد ). موجب. سبب. باعث. جهت. سزاوار و لایق. ( غیاث ) ( آنندراج ).مستحق چیزی. ( از اقرب الموارد ). شایسته. زیبنده. برازنده. جدیر. قابل. درخور : برسد به شما خانیان آنچه مستوجب آنید. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 326 ). سپس گفت [ حسنک ] من خطا کرده ام و مستوجب هر عقوبت هستم. ( تاریخ بیهقی ص 182 ). گفت من مستوجب هر عقوبت هستم... لیکن... خواجه مرا بحل کند. ( تاریخ بیهقی ). به هر نوعی که کس ما را شناسد بود مستوجب انعام دیدن.ناصرخسرو.حقیقتم پنج صفت یاد کرد که زکریا بنده مؤمن و مستوجب رحمت. ( قصص الانبیاء ص 301 ). صدری که ز آفرینش او مستوجب آفرین شد ارکان.خاقانی.که پسندد که فراموش کند عهد قدیم به وصالت که نه مستوجب هجران بودم.سعدی.مستوجب این و بیش ازینم باشد که چو مردم خردمند.سعدی.گر گرفتارم کنی مستوجبم ور ببخشی عفو بهتر کانتقام.سعدی ( گلستان ).نقد صوفی نه همه صافی بی غش باشد ای بسا خرقه که مستوجب آتش باشد.حافظ.و رجوع به استیجاب شود.
فرهنگ معین
(مُ جِ ) [ ع . ] (اِفا. ) لایق ، سزاوار.
فرهنگ عمید
۱. مستلزم، ایجاب کننده. ۲. سزاوار.
فرهنگ فارسی
سزاوارشونده، سزاوار ۱- (اسم ) سزاوار مستحق : مستحق نکال و تعذیب و مستوجب تشدید و تادیب ... . جمع : مستوجبین .