مردری

لغت نامه دهخدا

مردری. [ م ُ دَ ] ( اِ مرکب ) مرده ریگ. میراث. ترکه. ماترک. رجوع به مرده ریگ شود :
وز آن مردری تاج شاهنشهی
ترا شد سر از جنگ جستن تهی.فردوسی.بپرهیز از این گنج آراسته
وزین مردری تاج و این خواسته.فردوسی.گر آن مردری کاویانی درفش
بیابی شود روز ایشان بنفش.فردوسی.چو پیش آمدش روزگار بهی
از او مردری ماند تخت مهی.فردوسی.برفت و جهان مردری ماند از اوی
نگر تا که را نزد او آبروی.فردوسی.نماند و جهان مردری ماند از وی
شد آن رنج و آسانی و رنگ و بوی.فردوسی.بماند این همه مال ازاو مردری
اگر ناصری بود اگر قادری.حکیم زجاجی. || ( ص مرکب ) پست و فرومایه که کار از آن برنیاید. ( از زفان گویا ). وامانده. || کهنه و فرسوده به سبب میراث بودن :
بود در مردری گریبانش
دو درم بهر جامه و نانش.سنائی.

فرهنگ فارسی

( اسم ) مرده ریگ : شما را بدان مردری خواسته بران گونه بر دل شد آراسته . ( شا )
مرده ریگ

ویکی واژه

(قدیم): میراث، ترکه، ماترک. وز آن مردری تاج شاهنشهی.....ترا شد سر از جنگ جستن تهی (شاهنامه)
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال تماس فال تماس فال تاروت فال تاروت فال تاروت فال تاروت فال میلادی فال میلادی