مرجو. [ م َ ] ( اِ ) عدس. مرجومک. ( از ترجمان القرآن ). مرجمک. رجوع به مرجمک شود : علیکم بالعدس... بر شما بود که مرجو بسیار خوری. ( تفسیر ابوالفتوح رازی ). تا بیرون آرد برای ما از آنچه برویاند زمین از تره اش و سیرش و مرجویش و پیازش. ( تفسیر ابوالفتوح ، فرهنگ فارسی معین ). در هر جریبی از زرع گندم و جو و نخود و مرجو پانزده درم و دانگی از درهمی وضع کرده اند. ( تاریخ قم ص 112 ). جو درهمی و چهاردانگ درهمی مرجو دو درهم نخود چهار درهم. ( تاریخ قم ص 120 ). مرجو. [ م َ ج ُوو ] ( ع ص ) امید داشته شده.( غیاث اللغات ) ( آنندراج ). مأمول. نعت مفعولی است از رجاء. رجوع به رجاء شود : مأمول و مرجو از کرم بزرگان و اصحاب فضل و کمال. ( تاریخ قم ص 3 ).