لغت نامه دهخدا
چون رسید آیت روز آیت شب
محو کرد آیت ایشان چه کنم.خاقانی.گر زمانه آیت شب محو کرد
آیت روز از مهین اختر بزاد.خاقانی.نام خاقانی از تو محو کنند
به بهین نامت اختصاص دهند.خاقانی.کی بود جای ملک در خانه صورت پرست
رو چو صورت محو کردی با ملک همخانه باش.سعدی. || باطل کردن. نسخ کردن. || نابود کردن. نیست کردن.برداشتن. مقابل اثبات : خواهد تا هویت او محو کند. ( اوصاف الاشراف ص 55 ).
ور جهانی پر شود از خار و خس
آتشی محوش کند در یک نفس.مولوی.از همه دلها که آن نکته شنید
آن سخن را کرد محو و ناپدید.مولوی.