قوال

لغت نامه دهخدا

قوال. [ ق َوْ وا ] ( ع ص ) فعال است برای مبالغه. ( از اقرب الموارد ). مردنیکوگفتار یا مرد بسیارگوی. ( منتهی الارب ). زبان آور.( ناظم الاطباء ). خوش صحبت : امام فعال خیر لکم من امام قوال ( عثمان ). ج ، قوالون. || مغنی. ( از اقرب الموارد ). خواننده. آوازه خوان. مطرب. سرودگوی. ( آنندراج ). سرودخوان. ( از اقرب الموارد ) :
دانا به سخن های خوش و خوب شود شاد
نادان به سرود و غزل و مطرب و قوال.ناصرخسرو. || در مجالس سماع صوفیان ، خواننده ای بوده است که ابیات سوزناک یا رباعیات و غزلیات عاشقانه را به آواز میخواند و صوفیان به آهنگ او به سماع برمیخاستند و در این زمان در مجالس حال و ذوق صوفیان ابیاتی چند از مثنوی میخوانند. ( فرهنگ فارسی معین از اسرارنامه ).
- ابن قوال ؛ مرد فصیح نیکوگفتار. ( ناظم الاطباء ).
- حمام قوال ؛ کوکو. ( ناظم الاطباء ).
|| ( اِ ) آهنگی است از موسیقی. رجوع به آهنگ شود.

فرهنگ معین

(قَ وّ ) [ ع . ] (ص . ) ۱ - بسیارگو، خوش - صحبت . ۲ - آواز خوان ، کسی که در محافل اشعار را به آواز خوش بخواند.

فرهنگ عمید

کسی که در محافل به آواز خوش اشعار بخواند، آوازه خوان، نغمه گر.

فرهنگ فارسی

بسیارگوی، خوش صحبت، زبان آور، آوازه خوان، نغمه گر، کسی که درمحافل به آوازخوش اشعاربخواند

ویکی واژه

بسیارگو، خوش - صحبت.
آواز خوان، کسی که در محافل اشعار را به آواز خوش بخواند.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم