قبای

لغت نامه دهخدا

قبای. [ ق َ ] ( ع اِ ) قبا :
بپوشید زربفت و چینی قبای
ز تاج اندر آویخت فر همای.فردوسی.جزوی و کلی از دو برون نیست آنچه هست
جزوی همه تو بخشی و کلی همه خدای
من از خدای و از تو همی خواهم این دو چیز
تا او ترا بقا دهد و تو مرا قبای.عنصری.شاهان به وقت بخشش از آن شاه یافته
گه ساز و گه ولایت و گه اسب و گه قبای.فرخی.رجوع به قبا شود.

فرهنگ فارسی

نوعی لباس بلندمردانه، اقبیه جمع
( اسم ) قبا .
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم