لغت نامه دهخدا
فید. [ ف َ ] ( ع اِ ) زعفران سوده. || موی دراز که بر پوزه اسب برآید. ( ازمنتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). || برگ زعفران. ( اقرب الموارد ). || ( مص ) مردن و هلاک گردیدن. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || خرامیدن. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ) ( تاج المصادر بیهقی ). || ثابت شدن مال برای کسی. ( منتهی الارب ). || رفتن مال از کسی. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || سودن زعفران را. ( از اقرب الموارد ). || پرهیز کردن از چیزی پس یکسو شدن از آن و برگردیدن. || حاصل شدن فایده برای کسی. || صاف و پاکیزه کردن نان را از خاکستر. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || زیادت شدن. ( تاج المصادر بیهقی ).
فید. [ ف َ ] ( اِخ ) شهرکی است در نیمه راه کوفه به مکه که در میانش حصاری با دروازه های آهنین است. و مردم امتعه و وسایل خود را هنگام سفر حج در آن امانت مینهاده اند و اهالی حصار تمام سال را صرف جمعآوری علوفه برای مراکب حجاج میکردند. ( از معجم البلدان ). شهرکی است خرم و آبادان. ( حدود العالم ). شخصی فیدنام آن را بنا کرده است. ( غیاث از منتخب و برهان ) :
دوستان یافته میقات و شده زی عرفات
من به فید و ز من آوازه به بطحا شنوند.خاقانی.از پی حج در چنین روزی ز پانصد سال باز
بر در فید آسمان را منقطعسان دیده اند.خاقانی.تا تو اشترسواری اندر فید
خار و حنظل به فید گلشکرند.خاقانی.شبی خوابم اندر بیابان فید
فروبست پای دویدن به قید.سعدی.